تا سپیده



1. حضرت علی برای فرزندش نامه نوشت

2. یه رفیق طلبه دارم پدرش با تولد هر فرزندش شروع به نوشتن قرآن می کرده که وقتی به سن تکلیف رسیدن به‌شون هدیه بده و تا حالا ۳ جلد قرآن استنساخ کرده (نقل از توییتر) 3. حسام الدین هم که گفتن نداره راه یکم: بنویس برای فرزندت


دختر فکر بکر من ، غنچه لب چو وا کند
از نمکین کلام خود ، حق نمک ادا کند
طوطی طبع شوخ من گر که شکر شکن شود
کام زمانه را پر از شکر جان فزا کند
بلبل نطق من ز یک نغمه ی عاشقانه ای
گلشن دهر را پر از زمزمه و نوا کند
خامه ی مشکسای من گر بنگارد این رقم
صفحه ی روزگار را مملکت ختا کند
مطرب اگر بدین نمط ساز طرب کند گهی
دائره ی وجود را جنّت دلگشا کند
منطق من هماره بندد چو نطاق نطق را
منطقه ی حروف را ، منطقة السّماء کند
شمع فلک بسوزد از آتش غیرت و حسد
شاهد معنی من ار جلوه ی دلربا کند
نظم برد بدین نسق ، از دم عیسوی سبق
خاصه دمی که از مسیحا نفسی ثنا کند
وهم به اوج قدس ناموس اله کی رسد؟
فهم که نعت بانوی خلوت کبریا کند؟
ناطقه ی مرا مگر روح قدس کند مدد
تا که ثنای حضرت سیدة النساء کند
فیض نخست و خاتمه ، نور جمال فاطمه
چشم دل ار نظاره در مبداء و منتها کند
صورت شاهد ازل ، معنی حسن لم یزل
وهم چگونه وصف آئینه ی حق نما کند؟
مطلع نور ایزدی ، مبداء فیض سرمدی
جلوه ی او حکایت از خاتم انبیاء کند
بسمله ی صحیفه ی فضل و کمال و معرفت
بلکه گهی تجلّی از " نقطه تحت با " کند
دائره ی شهود را نقطه ملتقی بود
بلکه سزد که دعوی از " لو کشف الغطا " کند
حامل سرّ مستسرّ ، حافظ غیب مستتر
دانش او احاطه بر دانش ماسوی کند
عین معارف و حکم ، بحر مکارم و کرم
گاه سخا محیط را ، قطره ی بی بها کند
لیله ی قدر اولیاء ، نور نهار اصفیا
صبح جمال او طلوع از افق علا کند
بضعه ی سیّد بشر ، امّ ائمّه ی غرر
کیست جز او که همسری با شه لافتی کند؟
وحی نبوتش نسب ، جود و فتوّتش حسب
قصه ای از مروّتش ، سوره هل اتی کند
دامن کبریای او دسترس خیال نی
پایه ی قدر او ، بسی پایه به زیر پا کند
لوح قدر بدست او ، کلک قضا به شست او
تا که مشیّت الهیّه چه اقتضا کند
در جبروت حکمران ، در ملکوت قهرمان
در نشئات کن فکان ، حکم به ما تشا کند
عصمت او حجاب او عفّت او نقاب او
سرّ قدم حدیث از آن ستر و از آن حیا کند
نفحه ی قدس ، بوی او ، جذبه ی انس ، خوی او
منطق او خبر ز " لا ینطق عن هوی " کند
قبله ی خلق روی او ، کعبه ی عشق کوی او
چشم امید سوی او ، تا به که اعتنا کند
بهر کنیزیش بود ، زهره کمینه مشتری
چشمه ی خور شود اگر ، چشم سوی سها کند
مفتقرا متاب روی ، از در او به هیچ سوی
زان که مس وجود را فضّه ی او طلا کند
شعر از : مرحوم آیت الله حاج شیخ محمد حسین غروی اصفهانی معروف به کمپانی

ادامه مطلب

حاشیه ی درس معرفت نفس آقای صمدی

جلسه ی اول:


محور صحبت درباره ی اهتمام به یک امر بود، نه از جنس اهمیت ذاتی یا توجه و ادراک

بلکه از جنس اهتمام به لوازم ظاهری آن. مثلن اگر میخواهی چیزی را بیاموزی باید به کلاس و تمرینش پایبند باشی و علی رغم موانع و مشکلات، آن را "منظم" پیش ببری

فکر میکنم همین یک کلمه نظم گویای همه چیز باشد

و نظم حاصل نمیشود مگر با اشتیاق به آن کار. در واقع نظم بدون اشتیاق دوام ندارد

شرط دیگر رسیدن به نظم هم نبود حاشیه است

در مورد اشتیاق، میشود مثال از دانشمندانی زد که برای یادگیری خسته نمیشدند. مثلن همین آقای ابتهاج از لطفی و شجریان میگفت که برای ضبط کردن یک آواز از یک موذن در شیراز به آنجا میرفته اند. یا اینهمه که زیر نور شمع میخوانده اند درس را و میمرده اند که بیاموزند. مشخصن این اشتیاق را من فقط به یادگیری چیزهای مربوط به شهر دارم، و کمی هم موسیقی.

در مورد حاشیه نداشتن هم که هر چه بنالم از خودم کم نالیده ام! همین الان همه اش تو حاشیه ام و این که دو (سه!) پروژه ی کاری دارم یعنی اند حاشیه

آدم باید مثالهای با اشتیاق و منظم را پیش چشمم نگه دارد تا همیشه حواسش جمع باشد!

خدایا به ما کمک کن


دو هفته پیش یا شاید بیشتر بود که رضای بیگلری برنامه خداحافظی چید و بعد در شلوغیهای قطعی اینترنت رفت ترکیه که تا ویزا رسید برود دنبال نیکویی سرنوشتش.

و رفتن رضا یک جورهایی تیتراژ پایانی است بر دوره ی زندگی من. آن دوره مدتهاست که تمام شده و حالا تیتراژش رفته و چراغهای سالن روشن. من اما هنوز تویش نشسته ام؟

اما چرا رفتن رضا پایان آن دوره است؟ چون دیگر نمیشود آن صحبتی را که در نظر داشتم بکنم با او.

 

چند شب پیش در لای گفتگوهای ذهنی ام (در خیال اتفاقی محالی که شاید محال هم نباشد، دوباره روبرو شدن با م و همصحبتی) مثالی آمد به ذهنم. فرض کن یک منطقه ی خوش و خرمی است در دره ای در کنار رودی. آنجا مدتی به خوشی گذرانده ای. بعد یک روز سیل می آید و کل آن دارودرخت را می برد. خلاصه آن بساط نشاط از میان میرود. حالا فرض کن آنجا زباله دانی بوده باشد. نفرتگاهی که همه فقط ازش رد می شوند. باز هم یک روز سیل می آید و آن را با خود میشوید و می برد. این سیل زمان است.

گذشته، گذشته.

 

خیالی ام که بنویسم آن صحبت با رضا را و آن صحبت دیگر را.

 

***

خب صحبتم با رضا چی بود؟ در مورد منفی یک. و در مورد رسانایش و همین ها.

البته یک بار گذری ازش عذرخواهی کردم اما خب جای صحبت را که نمی گیرد.

در مورد رسانایش میشود آخرهای رسانای 89 که درگیریهای اردو بالا گرفته بود. من البته که از قبل هم رابطه ام باهاش خراب شده بود. اما آنجا در یک جلسه ای رضا پشت سر یکی از 90یها یک حرفی زد که نباید میزد. در واقع پشت سر هم نبود جلوی رویش بود اما خیلی از ما ها اصلن خبر نداشتیم و خب گفتنش زیبا نبود اصلن. (حالا با اون بنده خدا من مشکل داشتم ها کاش مشکل ها حل میشد، کاش مشکلی نبود)

در مورد منفی یک هم، بحث برنامه تابستون بود. سال اولی که برگزار شد، برای همین 9ای ها بود. بعدش برای 90ایها بود که با اینکه رسانای 8ایها بود اما خود رضا در مقام مسئول منفی یک خیلی کار کرد. و این باعث شد مسئول بعدی منفی یک که مو بودم هم این پیشفرض وجود داشته باشد که باید مانند رضا پای برنامه باشم و من اصلن این را نمیخواستم (تلقی من و ما از منفی یک هم این نبود). خب من در این مورد با رضا صحبت نکردم و بعدن در اثر فشارهای کار (وسط تابستان) از مسئولیتهای خود در رسانا استعفا دادم.

(یکبار محمدرضا فرجپور به من گفت سر دعواهای رسانا گفت که رضا تو جلسه گفته پس این علی اصغر کجاست که رسانای بعدیه. کلی هم به عباس و اینا برخورده بود)

کلن البته الان فکر میکنم باید نشریه ام را میگرداندم به جای رفتن سراغ منفی یک :) توصیه ای که اشکان به من کرد و من همیشه فکر میکنم کاش به آن گوش کرده بودم. (گرچه که انتخاب مسئول منفی یک 90ایها با 8ایها بود)


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

آشپزخونه Marla کشمش ضایعاتی mavara تبلیغات کارت تجاری صدای نور فروش فلزیاب به درد نخور پیمکس آشپزباشی اتاق متور ها و ماشین های جهان